محل تبلیغات شما

 

نوشته رحیم چراغی

که در زمستان 1364 منشر گردید متنی بسیار شیرینوجذاب که نویسنده با بکار بردن واژگان بومی ومحلی به بیان واقعیت هایی از زندگیروستایی وهمچنین معرفی آداب ورسوم شیرین روستای زادگاهش یعنی پشکه می پردازدعلارغم توصیف ظریف فضا ی روستا از اهالی نیز یاد میکند (حاشی) (کاس آقا)(بولوشی)و.

با مرور بخشی از این داستان به دوران کودکی سفرمیکنیم به یاد زادگاهمان پشکه.

اولین روز تابستان نتیجه امتحانات ما معلوم میشد .

برای من- که رفوزه شدنم را از پیش در دفتر مدرسهثبت کرده بودند- گرفتن کارنامه کسل کننده بود.روزی را که رفوزه نهایی شدم ماجراییداشت.

از کوچی بوقا» قطع امید کرده بودم.چهارتومانبابت فروش دو روزه واجام وانیشا» ها و پامادر وانیشا»ها از اجه» گرفته بودم .توجیبی چهار تومانی ام خرج عروسی عصر را تامین می کرد.

صبح سگ رابستم و از نانوایی محل نان گرفتم .

بعد از خوردن صبحانه  به طویله رفتم. گاوهاشلوغ کردندونعرهافتادند.پهن گاو ها را روفتم وبرایشانسر چینا »ریختم.طبق عادتم پیشانی گاوزاجی»را بوسیدم وهنگامیکه از طویله خارج میشدم اجه را صدازدم که گوساله را –که در اطاقبود- بیاورد و گاوزاجی را بدوشد.

پدر جهت آبیاری به مزرعه رفته بود.در لانه را باز کردم و کنار کشیدم،مرغ ها واردک ها با غلغله بیرون آمدند .اجه گوساله را بغل گرفته بودوبه سمت طویلهمی رفت. اردک ها به سمت رودخانه ومزرعه پرواز می کردندودر حالیکه از صندوق برایمرغ ها دانه برمیداشتم به خواهرم کُرکی» توپیدم:دیگر که درس نداری ،کتابخوانی سرجاده هم که نداری ،زودباش بیا دیگر ،اردکها به مزرعه میروند مزرعه را خراب میکنند.»

کُرکی در بهار کهاردکها را به رودخانه می زدیم ،کتابهایش را برمی داشت در حین پائیدن اردکها درس میخواند .عصرها ورزاکوله »را هم که چرا می داد،همین کار را می کرد .کُرکی از پیاردکها آنها را به سمت رودخانه هدایت کرد،اما نتوانست کاملاً حرکت اردکها را کنترلکند .صدایش آمد : کوته »بدو اردکها دارند بجار»می روند.

غرغر کنان خودم را رساندم وبا کمک کرکی از وروداردکها به مزرعه جلوگیری کردم خیزران بلندی در دست داشتم ومانع ورود اردکها بهجاده می شدم .بعد از اینکه اردکها خسته شدند وتک وتوک به حیاط خانه می رفتند بهکمک کرکی آنها را به لانه روزانه اردکها کردم.

در را مدرسهچنانکسل بودم که جز کتک پدر احساس دیگری در من نبود .پدر با آن ترشرو ، را که در زیرآبچک ، در انتظار کوته، ومن با آنکه وحشت داشتم به کتک پدر عادت کرده بودم. کرکیکه در فاصله نیم متری من حرکت می کرد خوشحال بود . مطمئن بود با نمرات خوبی قبولمی شود. بخاطر اینکه از نتیجه امتحاناتش با خبر شود صبح زود از خواب بیدار شدوتمام کارهایش را انجام داد .رختخواب را جمع کردقل نهار» درست کرد .حیاط را جاروکردو.

در جادهکوگا»پسر بابا گل» را دیدیم. پسر بابا گل چاروادار»ی می کند .و این موقع سال بهکار خانه برنجکوبی برنج می برد .در حالیکه توی چمن کنار جاده ایستاده بودیم تا اسبرد شود. پرسیدم :چاروادار،ما تازه نشاست»کردیم تو درو کردی کارخانه می بری»؟

چاروادار جوابداد: کوته ،این برنج،برنج پارسال پسر ارباب است کوته!»

کرکی گفت :کوته،برویم مدرسه دیر می شود.

با غیظ گفتم : منکه رفوزه می شوم دلم می خواهد تو هم رفوزه شوی .مکث کردم وادامه دادم :خودت تنهاییمدرسه برو دویدم واز کرکی جداشدم کرکی هر قدر صدایم کرد اعتنایی نکردم.

به بنه مرز»رسیدم چانکش»از بین راهی پایین محل»تخم مرغ و مرغ واردک خریده بود وطرف کوگا میرفت. یک طرف چان تا نصف مرغ بود وطرف دیگر چند تا مرغ وخروس و اردک کنجکاوی کردموبه چان سرک کشیدم. چانکش پرسید : کوته ،اجه تخم مرغ جمع کرده/ گفتم :آره دائیچانکش، از صبح زود منتظر تو مانده

ابا»در مزارعاطراف بنه مرز آبیاری می کرد. در ماشین جاده دو سه تا از بچه ها ی دانش آموز میرفتند کارنامه بگیرند.بچه ها گفتند : پسر کوچولو ی حاشی پشکه ای»خُلی زاله »گرفته و مرده

حاشی کراچی » مابود وخرج کش پنج سر آئله کاس آقا تریاکی »بیشک اجه از شنیدن این خبر بغض می کردوگریه .

در دکان یکی ازبیکاره ها در پائیزی » کولی» می گرفت .

پله های دفتر رابالا رفتم واز در باز دفترداخل دفتر شدم.چند تا از معلم ها در دفتر نشسته بودندوچند تا از شاگردها کارنامه می گرفتند .معلم ما جلوی میز مدیر نشسته بود.فراش ازیکی از دانش آموزان که قبول شده بود تقاضای شیرینی کرد.چشمم که به چشم معلم خودمانافتاد قلبم فرو ریخت وپاهایم به لرزش افتاد.

درافکارمغشوشم میلولیدم که مدیرپرسید:اسم وکلاسی که در آن درس می خواندی؟ بریده بریده گفتم: کوتهپشکه ای ،کلاس چهار آقای مدیر

مدیر از لای ورقههای زونکن ،ورقه زردرنگی بیرون آورد وبه آن نگاهی کرد. معلم پیشدستی کرد :فلک همنتوانست این کره خر را آدم کند.بلند که شد خودم را جمع کردم.مدیر کارنامه را بهدستم داد در نگاه اول به کارنامه تمام رنجهایم را در مسطتیل قرمز رنگ کار نامه که برایمبی تفاوت بود دیدم : مردود

در برگشت، درجاده کوگا» در فکر چرای گاوزاجی بودم واینکه چگونه پدررا تحت تأثیر قرار دهمتا ازشدت کتک او بکاهم.گریه کنان از دروازه خانه گذشتم .آفتاب از دیوار اطاق افتاده بود.اجه از که مزرعه سوخته راوانیشا می زد برای قل نهار کار را تعطیل کرده بود و سرچاه گل دست وپایش را می شست.اجه از گریه ام فهمید رفوزه شدم،عصبانی شدونفرینمکرد.اجه نتوانست دردی را که به جانش افتاده بود پنهان کندکردخاله» رااز سر چاهبرداشت وبا ناله ونفرین دنبالم کرد.کرکی از مدرسه بر می گشت،از اینکه اجه دنبالممی کردتعجبی نکرد خطاب به اجه گفت:اجه پسر کراچی ما خلی زاله گرفته ودیشب مرده،امروزصبح پسر حاشی را در آقا سید معصوم» دفن کردند.اجه ایستاد بعد برگشت بسمتخانه حرکت کرد .

اجه حرفهائی میزد کهبرای من مفهوم نبود . از پدر خبری نبود.به مزارع نگاه کردم و مطمئن شدم پدرخانه نیست پدر آج بیشه» خانه عمه جان رفته بود از اینکه پدر نبود احساس امنیت میکردم اجه که کوتاه آمد من شروع کردم: کی بعد از تعطیل مدرسه توم بار می کرد؟منبودم . پاییز وزمستان خرید می رفت؟من بودم.برای عصرانه کارگرها هم نانمیگرفت.گاوزاجی را چرا میدادم .اردکها را به رودخانه میبردم.زمستان برای اینکهاردکها را از بجارها پیداکنم و بیاورم دست وپایم یخ می بست. غروب های پاییز بایدگاوها را می بستم،آبشان میدادمعلوفه برایشان می ریختم .خوب چه وقت درس میخواندم؟شب خستگی می گذاشت؟در مدرسه که فلک می شدم.در کلاس یک لنگ در هوا میایستادم . دستهایم با خط کش کلفت معلم کبود میشدندو قلم لای انگشتانم میرفت. دربرف هم تنبیه شدم ودرحبس ظهرهای کلاس وتوالت گرسنگی کشیدم .که چی؟ که رفوزه شوم؟که معلم مرا رفوزه کند.تازه قبول هم میشدم هیچی نمیشد.

اجه گهگاهی برمیگشت ونفرینم می کرد منهم دادمی کشیدم ویک پا به عقب می رفتم وآماده گریز می شدم.بخودم می گفتم یعنی کار سخت ما وکتک معلم بیحال وظالم ما تنها دلیل رفوزه شدن مناست؟ یعنی خواهرم کرکی که بهار ورزاکوله را چرا می داد وبجای بازی کتاب  می خواند منهم می خواندم قبول نمی شدم؟

گاوزاجی را درراسته جاده کوگا چرا بردم. اجه قل نهار خورده بود ومزرعه را وانیشا می زد عمهبولوشی روی مرزکنار اجه ایستاده بود وبا اجه صحبت می کرد.هنگام چرای گاوزاجی صحبتهایشان ضعیف شنیده می شد.چرای گاوزاجی تنها کاری بود که از روی اراده ی خود انجاممی دادم. گاوزاجی همه چیز من بود ،پدر من بود، معلم من بود ، قبولی کلاس چهارم منبود.بعضی اوقات اجه وعمه بولوشی نظرم را بخود جلب می کرد: مزرعه ما هم سوخته خواهر،پدر بچه ها خیلی غصه می خورد.

اجه گفت برنجامسال اگر رنگ نگیرد کارمان زار است تا حالا نیم جریب وانیشا زدم . می گویندخشکبیجار ی ها دوباره نشاء کردند .کرم ساقه خوار هم دارد بیداد می کند ، بعضی جاهاآنقدر زیادند که آدم خیال می کند رژه می روند.

قاشاق را باخودآورده بودم تا تیمار گاوزاجی را هنگام چرا انجام دهم.گاوزاجی را به توسکا بستم.تیمار به کفل گاوزاجی رسیده بودکه صحبت های عمه بولوشی نظرم را به خود جلب کرد.بی حرکت ایستادم عمه بولوشی راجع به عرسی عصر صحبت می کرد: برای آوردن عروس ازبرکاده از مزارع مازن محله میان بر  میزنند.تا زودتر به گیش مرده کول برسند.خواهر دوقلوی عروس-کوچک که بودند-دربازی ش مرد . پدر عروس به درخت توت حیاط خانه شان داره» بسته بود وبرای گاو هاعلف و کاه ریز ریز می کرد خواهر عروس درخت توت را بالا رفت توت بخورد،اما شاخه ایکه رویش ایستاده بود شکست دخترک افتاد روی داره وشکمش پاره شد آنموقع تو اینجانیامده بودی ،صدای شیون که آمدخودمان را از میان مزارع سلسل» رساندیم . ما کهرسیدیم خواهر عروس نبود ، دوچرخه سواری آوردند وفوری او را به مریضخانه بردند .مردم می گفتند روده های دخترک بیرون زده . خواهر عروس دیر به مریضخانه رسید ودرمریضخانه هم نتوانستند کاری برایش انجام دهند این عروس یک ساعت از خواهرش که مردهکوچکتر است.

گاوزاجی سر پلسرش را کج کرد وبه خانه رفت .آب خورد و عقب عقب به جاده آمد. گاوزاجی را در آخوربستم گاو های دیگر را در پشکه رودخانه آب دادم بعد از مدت کوتاهی کرکی اجه راصدازد :آفتاب از دراستان گذشته ،بیا نهار اجه. ما ساعات روزرا از حرکت آفتاب برویدیوار اطاق وزمین ایوان حدس می زدیم. زمانی که کرکی اجه را صدا زد ،آفتاب ازدراستان  گذشته بود یعنی مقداری از ظهر همگذشته بود.

ادامه دارد.

 

می دیل تنگه پشکه ی قدیمه ره

معرفی استاد رحیم چراغی

اگر برنجمان رنگ نگیرد !(قسمت اول)

اجه ,ها ,گاوزاجی ,هم ,اردکها ,کرکی ,می کرد ,را به ,گاوزاجی را ,را در ,اردکها را

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

riedibahspa فیلم سوپر20016 teracyctern سریال های من M&MSUBTITLE من چیستم؟ کندوی دانش / فصل ماندگار تحصیل بنیاد خیریه مهر نور امنیت ydgamweanews